آدمکش ها ارنست همينگ‌ويمطلب ارسالی ازhamidreza
 
اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی
 
 

 

برگردان: رضا قيصريه

 در غذا خوري هنري باز شد و دو نفر آمدند تو. نشستند پشت پيشخوان.
جورج پرسيد:«چي ميل داريد؟»
يکي از آن‌ها گفت:«نمي‌دونم. تو چي مي‌خواي بخوري، آل؟»
آل گفت:«نمي‌دونم چي مي‌خوام بخورم.»
بيرون هوا داشت تاريک مي‌شد. نور چراع خيابان از بيرون پنجره مي‌تابيد تو.

 دو تا مرد کنار پيشخوان صورت غذ را خواندند. از انتهاي پيشخوان، نيک آدامز

 نگاهشان مي‌کرد. وقتي که آن‌ها آمدند تو، او داشت با جورج حرف مي‌زد.
اولي گفت:«گوشت سرخ کرده خوک مي‌خوام، با سس سيب و پوره سيب‌

زميني.»
«اين يکي الان حاضر نيست.»
«پس مرض داشتين توي صورت غذا نوشتين؟»

 


جورج توضيح داد:«اين براي شامه. ساعت شش حاضر مي‌شه.»
جورج نگاهي به ساعت ديواري پشت پيشخوان انداخت.
« ساعت پنجه.»
دومي گفت:« ساعت پنج و بيست دقيقه ست.»
«بيست دقيقه جلو مي‌ره.»
اولي گفت:«اه، گور پدر ساعت. پس چي دارين که بخوريم؟»
جورج گفت:«همه رقم ساندويچ داريم که مي‌تونم براتون بيارم. رون خوک با تخم مرغ

داريم. ژامبون با تخم مرغ، جگر با ژامبون، استيک.»
« يه خوراک جوجه بهم بده با نخود سبز، سس کِِرم و پوره سيب‌زميني.»
«اينم براي شامه.»
«هر چي مي‌خوانم براي شامه، اين چه وضعشه؟»
«مي‌تونم براتون رون خوک با تخم مرغ بيارم، ژامبون با تخم مرغ، جگر با...»
مردي که اسمش آل بود گفت:« برو همون تخم‌مرغ با رون خوکت رو بيار.» يک کلاه لبه‌

دار به سر داشت و يک پالتوي مشکي تنش بود که دکمه‌هاش تا بالا بسته بود، ريز نقش

بود و رنگ پريده، با ابروهاي نازک. شال‌گردن ابريشمي به گردنش بسته بود و دستکش

 هم داشت.
 ديگري گفت:«براي من ژامبون و تخم‌مرغ بيار.» تقريباً هم‌هيکل آل بود. قيافه‌هاشان با

هم فرق داشت ولي عين دو قلوها لباس پوشيده بودند. هر دوتاشان پالتوهاي خيلي

چسباني تنشان بود. و نشستند، سرشان را آوردند جلو، و تکيه دادند روي پيشخوان.
آل پرسيد:«چيزي واسه نوشيدن ندارين؟»
جورج گفت:«آبجو، نوشابه، جينجرايل.»
«مقصودم يه چيزيه که بشه بالا انداخت.»
«بهتون که گفتم.»
ديگري گفت:«عجب شهر گنديه. اسمش چيه؟»
«ساميت.»
آل به رفيقش گفت:«تو تا حالا اسمشو شنيده بودي؟»
رفيقش جواب داد:«نه».
آل پرسيد:«شماها شب که مي‌شه، چيکار مي‌کنين؟»
رفيقش گفت:«شام مي‌خورن، ميان اين‌جا و شام معروفشو مي‌لمبونن.»
جورج گفت:«درسته.»
آل از جورج پرسيد:«پس به عقيده تو درسته؟»
«معلومه.»
«بچه زبلي هستي، مگه نه؟»
«درسته.»
آن که ريزه بود گفت:«هيچم زبل نيستي. آل، توميگي زبله؟»
آل جواب داد:«هالوئه.» رو کرد به سمت نيک:«اسمت چيه؟»
«آدامز.»
آل گفت:«يه بچه زبل ديگه. درست مي‌گم، ماکس؟»
ماکس گفت:« اين شهر پر از بچه‌هاي زبله.»
جورج دو بشقاب روي پيشخوان گذاشت، يکي با ران خوک و تخم‌مرغ و ژامبون و يکي

ديگر هم با ژامبون و تخم‌مرغ. کنارشان هم دو طرف کوچک با سيب‌زميني‌ سرخ‌کرده

گذاشت و دريچه‌اي را که به آشپز خانه باز مي‌شد بست.
از آل پرسيد:«کدومش مال شماست؟»
«يادت نمياد؟»
«تخم‌مرغ با رون خوک.»
ماکس گفت:«نگفتم چه زبله.» به جلو خم شد و تخم‌مرغ با ران خوک را برداشت. هر دو

بي‌آن‌که دستکش‌هاشان را در بياورند، بنا کردند به خوردن. جورج غذا خوردنشان رانگاه

 مي‌کرد.
ماکس به جورج نگاه کرد و گفت:«چي‌چي رو نيگا مي‌کني؟»
«هيچ‌چي رو.»
«بهت مي‌گم داشتي نيگا مي‌کردي. داشتي منو نيگا مي‌کردي.»
آل گفت:«شايد اين بابا منظوري نداشته باشه، ماکس.»
جورج خنديد.
ماکس بهش گفت:«هيچم خنده نداره. جدي مي‌گم، هيچم خنده نداره، فهميدي؟»
«عيبي نداره.»
ماکس رو کرد به آل:«که اين‌طور، مي‌گه عيبي نداره. اين ديگه خيلي جالبه. اون فکر

مي‌کنه که عيبي نداره.»
آل گفت:«مخش خوب کار مي‌کنه.» به خوردن ادامه دادند.
آل از ماکس پرسيد:«هي، اون بچه زبله که اون ته پيشخوان نشسته اسمش چيه؟»
ماکس به نيک گفت:«هي، بچه زبل، از اون ته جم بخور و برو پشت پيشخوان پيش اون

 رفيقت.»
نيک پرسيد:« که چي بشه؟»
«که هيچي نشه.»
آل گفت:«بهتره که بري اون پشت، بچه زبل». نيک رفت پشت پيشخوان.
جورج پرسيد:« که چي بشه؟»
آل گفت:« به تو مربوط نيس. ببينم، تو آشپزخونه کيه؟»
«سياهه.»
« سياهه چيه؟»
«سياه پوسته که آشپزي مي‌کنه.»
«بگو بياد اين‌جا.»
«که چي بشه.»
«گفتم بگو بياد اين‌جا.»
«اصلاً شما مي‌دونين کجايين؟»
مردي که اسمش ماکس بود گفت:«خوب هم مي‌دونيم کجاييم. يعني اين‌قدر پخمه‌ايم؟»
آل بهش گفت:« تو عين يه پخمه حرف مي‌زني. مگه مرض داري که سر به سر اين بچه

مي‌ذاري؟ گوش کن...» و رو به جورج گفت:« به سياهه بگو بياد اين‌جا.»
«مي‌خواين باهاش چيکار کنين.»
«هيچ‌چي بابا، مختو کار بنداز، بچه زبل. مگه با يه سياه چيکار داريم که بکنيم؟»
جورج دريچه‌اي را که رو به آشپزخانه باز مي‌شد باز کرد و صدا زد:«سام، يه دقيقه بيا اين‌

جا.»
در آشپزخانه باز شد و مرد سياه آمد تو. پرسيد:«چيه؟» دو مرد پشت پيشخوان نگاهي

به او انداختند.
آل گفت:« خيلي خب سياه، از سر جات جم نخور.»
سام سياه با پيشبند و سر پا دو مردي را که پشت پيشخوان نشسته بودند نگاه کرد.

گفت:«چشم قربان.»
آل از روي جار پايه‌اش آمد پايين. گفت:«من با اين سياهه و اين بچه زبل مي‌رم تو آشپز

خونه. برگرد تو آشپزخونه، سياه. تو هم دنبالش بچه زبل». دنبال نيک و سام‌آشپز، رفت

توي آشپزخانه. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد.
مردي که اسمش ماکس بود روبه‌روي جورج نشست. به جورج نگاه نمي‌کرد، بلکه

نگاهش به آينه‌اي بود که پشت پيشخوان بود. غذاخوري هنري پيش از اين که غذاخوري

 بشود، سالن بود.
ماکس همان‌طور که توي آينه نگاه مي‌کرد، گفت:« خب، بچه‌زبل، چرا هيچ چي نمي‌گي؟»
«مقصودتون از اين کارا چيه؟»
ماکس صدازد:«آهاي آل. اين بچه‌زبل مي‌خواد بدونه مقصودمون از اين کارا چيه؟»
صداي آل از آشپزخانه آمد:«خب، پس چرا بهش نمي‌گي؟»
«تو خودت فکر مي‌کني مقصودمون چيه؟»
«چه‌مي‌دونم.»
«چي فکر مي‌کني؟»
ماکس حرف که مي‌زد، همه‌اش به آينه نگاه مي‌کرد.
«خوش ندارم بگم.»
«آهاي، آل اين بچه زبله خوش نداره بگه درباره اين جريان چي فکر مي‌کنه.»
آل از آشپزخانه گفت:«خيلي خب، گوشم به توئه.». دريچه‌اي را که مال رد کردن ظرف‌ها

به آشپزخانه بود با يک شيشه سس باز کرده بود. از توي آشپزخانه به جورج گفت:«گوش

کن، بچه زبل، يه کمي از بار فاصله بگير. تو هم همين‌طور ماکس، يه کمي برو به چپ.»

مثل عکاسي بود که مي‌خواهد عکس دسته جمعي بگيرد.
ماکس گفت:«خب، بچه زبل، بگو ببينم، فکر مي‌کني حالا چي مي‌شه؟»
جورج حرف نزد.
ماکس گفت:«پس حالا بهت مي‌گم. ما مي‌خوايم يه سوئدي رو بکشيم. تو يه سوئدي

گردن‌کلفتي به اسم ئول آندرسون مي‌شناسي؟»
«آره.»
«هر شب مياد اين‌جا غذا مي‌خوره، نه؟»
«گاهي وقت‌ها مياد اين‌جا.»
«ساعت شش مياد، درسته؟»
«اگه بياد.»
ماکس گفت:«همه اينارو ما مي‌دونيم، بچه زبل. از چيزاي ديگه حرف بزنيم. تو هيچ

سينما مي‌ري؟»
«بعضي وقت‌ها.»
«بايد بيش‌تر بري، سينما جون مي‌ده براي بچه‌زبل‌هايي مث تو.»
«دليلش چيه که مي‌خواين ئول آندرسونو بکشين؟ مگه چيکارتون کرده؟»
«هيچ‌وقت که اين بختو نداشته که کاريمون بکنه. حتي ماها رو هم تا حالا نديده.»
آل از آشپزخانه گفت:«فقط همين يه دفعه ما رو مي‌بينه.»
جورج پرسيد:« خب، پس براي چي مي‌خواين بکشينش؟»
«به‌خاطر يه رفيق. براي اين که لطفي در حق يه رفيق بکنيم، زبل.»
آل از آشپزخانه گفت:« چاک دهنتو ببند. تو خيلي ورِ مفت مي‌زني.»
«نمي‌خوام بذارم به اين بچه‌زبل بد بگذره، مگه نه بچه زبل؟»
آل گفت:«مي‌گم زياد ورِ مفت مي‌زني. سياهه و اين يکي بچه زبله خودشون با خودشون

 خوشن. عين اين دختراي توي صومعه حسابي بستمشون.»
«نکنه خودتم توي صومعه بوده‌ي؟»
« شايدم بوده‌م.»
«تو توي يه کنيسه جهودا بوده‌ي، مي دونم کجا بوده‌ي.»
جورج نگاهي به ساعت انداخت.
«اگه کسي اومد تو، بهش مي‌گي که آشپز رفته بيرون و اگه اصرار کرد بهش مي‌گي که

بايد خودت بري تو آشپزخونه و غذا درست کني. فهميدي، بچه‌زبل؟»
جورج جواب داد:« باشه. خب، بعدش چيکار مي‌کنين؟»
ماکس گفت:« بعد معلوم مي‌شه. اينا چيزايي هستن که آدم قبلش نمي‌دونه.»
جورج باز به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. در ورودي باز شد و يک راننده تراموا آمد تو.
گفت:« سلام، جورج. شام حاضره؟»
جورج گفت:« سام رفته بيرون. تا نيم‌ساعت ديگه برمي‌گرده.»
راننده گفت:« پس بهتره که برم يه دوري بزنم.» جورج به ساعت نگاه کرد. شش و بيست

 دقيقه بود.
ماکس گفت:«خيلي عالي بود، بچه‌زبل. واقعاً که يه آقا کوچولوي به تمام معنا هستي.»
آل از آشپزخانه گفت:«مي‌دونس که مي‌زدم مخشو داغون مي‌کردم.»
ماکس گفت:«نه، اين حرفو نزن. اين بچه‌زبل بچه ماهيه. جداً که بچه ماهيه. ازش خوشم

مياد.»
پنج دقيقه به هفت بود که جورج گفت:«ديگه نمياد.»
دو نفر ديگر هم وارد غذا خوري شده بودند. جورج يک بار رفته بود توي آشپزخانه و ساندويج

 تخم‌مرغ و ران خوک براي يک مشتري که مي‌خواست آن‌را با خودش ببرد درست کرده

بود. توي آشپزخانه آل را ديد که کلاهش رفته بود تا عقب. روي چارپايه‌اي پهلوي دريچه

نشسته بود و دو لول کوتاه تفنگش را تکيه داده بود به لبه دريچه. نيک و آشپز در يک گوشه

پشت به پشت هم بودند و توي دهان هر دوشان دستمالي چپانده شده بود. جورج

ساندويچ را درست کرده بود، پيچيده بودش لاي کاغذ روغني گذاشته بودش توي يک

پاکت و برده بودش تو و مرد پولش را داده بود و رفته بود بيرون.
ماکس گفت:«اين بچه‌زبل هر کاري بگي بلده. آشپزي و هر کاري که بگي، خوشا به حال

زنت بچه‌زبل.»
جوج گفت:«جدي؟ رفيقتون، ئول آندرسون، نمياد ديگه.»
ماکس گفت:«ده دقيقه ديگه‌ام صبر مي‌کنيم.»
ماکس به آينه و ساعت نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت هفت را نشان مي‌دادند، بعد هفت و

پنج دقيقه را.
«بهتره بريم آل. نمياد ديگه.»
آل از آشپز خانه گفت:«بهتره پنچ دقيقه ديگه هم صبر کنيم.»
در اين پنج دقيقه مردي داخل شد و جورج برايش توضيح داد که آشپز مريض است.
مرد پرسيد:« پس چرا نمي‌ري يه آشپز ديگه بياري. مگه اين‌جا غذاخوري نيست؟» راهش

را کشيد و رفت.
ماکس گفت:« بريم ديگه، آل.»
«با اين دو تا بچه‌زبلا و سياهه چيکار کنيم؟»
«کاري نمي‌کنن.»
«مطمئني؟»
«آره بابا، کارمون رو که ديگه کرديم.»
آل گفت:«از اين جريان خوشم نمياد. اصلاً نمي‌دونم چي به چيه. تو هم که زيادي ورِ مي‌زني.»
ماکس گفت:«به درک مگه نبايد سرشونو گرم مي‌کرديم؟ هان؟»
آل گفت:«خلاصه زياد ورِ مي‌زني». از آشپزخانه آمد بيرون. لوله‌هاي کوتاه تفنگ از زير

پالتوي چسبانش کمي برآمدگي داشت. با دست‌هاي دستکش‌دارش بالا پوشش را

مرتب کرد.
به جورج گفت:«عزت زياد. بچه‌زبل. آدم خوش اقبالي هستي.»
ماکس گفت:«جداً هم. بايد تو مسابقه‌ها شرط‌ بندي کني.»
هر دو از در بيرون رفتند. جورج از پنجره نگاهشان کرد. که از زير تير چراغ برق رد شدند و

 رفتند به آن سوي خيابان. با آن پالتوهاي چسبان و کلاه‌هاي لبه‌دارشان، شبيه هنرپيشه

‌هاي نمايش‌هاي واريته‌اي بودند. جورج رفت توي آشپزخانه و نيک آدامز را باز کرد.
سام آشپز گفت: ديگه شورشو در آوردن. ديگه شورشو در آوردن».
نيک از جايش بلند شد. هيچ وقت دستمال توي دهانش نچپانده بودند، گفت:«بگو ببينم،

چه مرگشان بود؟» سعي مي‌کرد خودش را از تک و تا نيندازد. جورج جواب داد:«مي‌

خواستند ئول آندرسون رابکشند. مي‌خواستند وقتي مياد شام بخوره، با تير بزننش.»
«ئول آندرسونو؟»
«آره.»
آشپز با شستش گوشه دهانش را خاراند.
پرسيد:«حالا واقعاً هر دو تاشون رفتن.»
جورج گفت :«آره رفتن.»
آشپز گفت:« از اين جريان خوشم نمياد. اصلاً خوشم نمياد.»
جورج به نيک گفت:«گوش بده، خيلي خوب مي‌شه اگه بري پيش ئول آندرسون.»
«خيلي خب.»
سام آشپز گفت:«بهتره خودتونو قاتي اين جريانا نکنين. بهتره خودتونو قاتي نکنين.»
جورج گفت:«اگه دلت نمي‌خواد، نرو.»
آشپز گفت:« چيزي گيرتون نمياد، خودتونو قاتي چيزي نکنين که بهتون مربوط نيست.»
نيک به جورج گفت:« باشه، مي‌رم، جاش کجاست؟»
آشپز برگشت رفت. گفت:«اين جوونک‌ها هميشه هر کاري رو که دلشون بخواد مي‌کنن.»
جورج به نيک گفت:«جاش تو مسافرخونه هيرشه.»
«الان مي‌رم اون‌جا.»
بيرون، نور چراغ برق خيابان از لابه‌لاي شاخه‌هاي خشک يک درخت مي‌تابيد. نيک کنار

خط آهن تراموا را گرفت و رفت و دم اولين تير چراغ برق پيچيد توي يک خيابان فرعي.

سه تا ساختمان آن ورتر، مسافرخانه هيرش بود. از دو تا پله بالا رفت و زنگ در را فشار

 داد. زني آمد دم در.
«ئول آندرسون اين‌جاس؟»
«مي‌خواين ببينينش؟»
«بله، اگه باشه.»
نيک دنبال زن از پله‌ها رفت بالا و بعد پيچيدند و رفتند تا ته يک راهرو. زن در اتاق را زد.
«کيه؟»
زن گفت:«يکي مي‌خواد شما را ببينه، آقاي آندرسون.»
«نيک آدامز.»
«بيا تو.»
نيک در را باز کرد و رفت توي اتاق، ئول آندرسون با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود.

يک وقتي مشت زن سنگين وزن بود و قدش خيلي بلندتر از تختخواب بود. سرش را روي

دوتا نازبالش گذاشته بود. حتي نگاهي هم به نيک نينداخت. پرسيد:«چي شده؟»
نيک گفت:« تو غذاخوري بودم که دو نفر اومدند و من و آشپز رو بستن بهم و گفتن اومدن

 شما رو بکشن.»
چيزهايي که داشت مي‌گفت به نظرش ابلهانه مي‌آمدند. ئول آندرسون هيچ‌چي نگفت.

نيک ادامه داد:«توي آشپزخونه حبسمان کردند، مي‌خواستند وقتي شما براي شام

اومدين با تير بزنندتون.»
ئول آندرسون به ديوار نگاه مي‌کرد و چيزي نمي‌گفت.
«جورج فکر کرد بهتره بيام و همه شو براتون تعريف کنم.»
ئول آندرسون گفت:« از من کاري ساخته نيست.»
«من براتون مي‌گم چه ريختي بودند.»
ئول آندرسون گفت:«نمي‌خوام بدونم چه ريختي بودند.» همان‌طور به ديوار نگاه مي‌کرد.
«متشکرم که آمديد و جريانو بهم گفتيد.»
«اي بابا. کاري نکردم.»
نيک مرد هيکل داري را که روي تختخواب دراز کشيده بود نگاه مي‌کرد.
«نمي‌خواين که برم به پليس خبر بدم.»
«نه. هيچ فايده‌اي نداره.»
«واقعاً هيچ‌کاري از دستم بر نمياد براتون بکنم؟»
«نه، کاري نمي‌شه کرد.»
«شايد فقط بلوف بوده؟»
«نه. فقط بلوف نيست.»
ئول آندرسون چرخيد رو به سمت ديوار، گفت:« مسئله اين‌جاست که »- رو به ديوار حرف

 مي‌زد - « نمي‌تونم تصميم بگيرم که ازاين‌جا برم بيرون. تمام روز همين‌جام.»
«نمي‌تونين از شهر بريد بيرون؟»
ئول آندرسون گفت:« نه. از اين دربه‌دري ديگه خسته شده‌م.»
به ديوار نگاه مي‌کرد.
«حالا ديگه کاري نمي‌شه کرد.»
«نمي‌تونين بالا خره يک فکري بکنين؟»
«من آلوده شده‌م.» با همان لحن يک‌نواخت حرف مي‌زد.«ديگه کار از کار گذشته. کمي

 که گذشت شايد تصميممو بگيرم که برم بيرون.»
نيک گفت:«پس بهتره که من برگردم پيش جورج.»
ئول آندرسون گفت:«خداحافظ» رو به نيک برنگرداند. «ازاين‌که آمدين متشکرم.»
نيک رفت بيرون. وقتي داشت در را مي‌بست نگاهي به ئول آندرسون انداخت که با لباس

 روي تختخواب دراز کشيده بود و به ديوار نگاه مي‌کرد.
در طبقه پايين خانم مسافرخانه‌چي گفت:« تمام روز توي اتاقش بوده. به گمانم که حالش

 خوش نيست. بهش گفتم آقاي آندرسون، بايد بريد بيرون و توي اين هواي پاکيزه پاييزي

 قدمي بزنيد ولي معلوم بود که حالشو نداره.»
«نمي‌خواد بره بيرون.»
زن گفت:« متأسفم که حالش خوب نيست. مرد خيلي نازنينيه. مي‌دونيد، مشت‌زن بوده.»
«مي‌دونم.»
زن گفت:«اينو فقط از روي قيافه‌اش مي‌شه فهميد». دم در رو به خيابان، ايستاده بودند

حرف مي‌زدند. «خيلي هم آقاست.»
نيک گفت:«خب، شب به خير، خانم هيرش.»
زن گفت:«من خانم هيرش نيستم، او صاحب اين‌جاست، من فقط کارهاشو مي‌گردونم،

من خانم بل هستم.»
«خب، پس شب به خير خانم بل.»
زن گفت:«شب به خير.»
نيک خيابان تاريک را تا کنار تير چراغ‌برق رفت و بعد در امتداد خط آهن تراموا، برگشت به

 غذاخوري هنري. جورج آن تو، پشت پيشخوان ايستاده بود.
«ئول رو ديدي؟»
نيک گفت:«آره. تو اتاقشه و نمي‌خواد بيرون بياد.»
آشپز تا صداي نيک را شنيد در آشپزخانه را باز کرد.
«اصلاً نمي‌خوام حرفاتو گوش بدم، اين را گفت و در را به هم زد.»
جورج پرسيد:«جريانو براش گفتي؟»
«آره، خودش خوب مي‌دونه جريان از چه قراره.»
«چيکار مي‌خواد بکنه.»
«هيچ چي .»
« ولي مي‌کشنش که.»
«ردخور نداره.»
« بايد توي شيگاگو خودشو توي دردسر انداخته باشه.»
نيک گفت:«منم همين فکرو مي‌کنم.»
«عجب وضع گنديه.»
نيک گفت:«چيز وحشتناکيه.»
ديگر حرفي نزدند. جورج دستمال را برداشت و پيشخوان را تميز کرد.
نيک گفت:«آخه مگه چيکار کرده بود؟»
«شايد به يکي نارو زده. معمولاً براي اين جور چيزاست که مي‌کشن.»
نيک گفت:«مي‌خوام از اين شهر برم.»
جورج گفت:«خوبه، کار خوبي مي‌کني.»
«نمي‌تونم اصلاً فکرشو بکنم که اون‌جا تو اون اتاق منتظره و مي‌دونه که مي‌خوان

حسابشو برسند. خيلي وحشتناکه.»
جورج گفت:« درسته، بهتره فکرشو نکني.»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

به وبلاگ هنر ایران زمین خوش اومدی عزیزم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اموزشی - تفریحی - سرگرمی - اموزش نویسندگی و آدرس honariranzamin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 27419
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1